روزی روزگاری دو زن همسایه دیوار به دیوار هم بودند. یکی از آنها خوب و مهربان بود ولی خداوند به او فرزندی نداده بود و زن دیگر زنی حسود و کوردلی بود که چشم نداشت سگ همسایه دوقلو بزاید چه برسد به اینکه او صاحب فرزندی شود و به آرزوی دلش برسد.یک شب زن حسود خواب عجیبی دید. او خواب دید که پسری به دنیا میآورد و ناف بچه لحظه به لحظه کش میآید
و بزرگ میشود. به طوری که دورتا دور خانهها را فرا میگیرد. زن حسود از خوابی که دیده بود ترس به دلش افتاد که نکند بلایی به سرش بیاید. هرچه فکر کرد که خوابش را تعبیر کند راه به جایی نبرد و دوست هم نداشت آن را به کسی بگوید و کسی از خوابش باخبر شود.
او با فکر کردن زیاد به این نتیجه رسید که پیش خوابگزار پیر برود و به دروغ خواب خودش را به عنوان خواب همسایه به خوابگزار گفت تا به این وسیله بتواند تعبیر خوابش را بداند.
او با این نیت پیش خوابگزار رفت و گفت: ای خوابگزار! همسایهام زن تنهایی است. او خواب عجیبی دیده است، مرا به دنبال شما فرستاد تا خواب او را تعبیر کنی، تا من جوابش را برای او ببرم.
خوابگزار پیر پرسید: پس چرا خودش نیامد؟
زن حسود به دروغ گفت: چون خواب عجیب و ترسناکی دیده بود، خجالت میکشید که آن را برای کسی تعریف کند و شب و روز میترسد که نکند بلایی منتظرش است.
خوابگزار گفت: مگر چه خوابی دیده که به وحشت افتاده است؟
زن حسود گفت: او خواب دیده پسری به دنیا میآورد. ناف پسر لحظه به لحظه کش میآید و بزرگ میشود و دور تا دور خانه را مثل یک کمربند فرا میگیرد.
خوابگزار لحظهای فکر کرد و گفت: خواب ترسناک دیدن که ترسی ندارد. خواب را هر طور تعبیرش کنی همان نتیجه را میدهد و اگر بد تعبیرش کنی نتیجه بد میدهد.
خوابگزار ادامه داد: حالا من خواب همسایه شما را خوب تعبیر میکنم تا هم ترسش بریزد و هم عاقبت به خیر شود.
زن حسود که دل توی دلش نبود و عجله میکرد که هرچه زودتر تعبیر خوابش را بداند و به سعادت و خوشبختی برسد، گفت:
زود خواب را تعبیر کن که زن همسایه منتظر من است.
خوابگزار گفت: به همسایه ات بگو خبرهای خوبی دارم. خوابی که دیده نه تنها بد نمیباشد بلکه خیلی خوب و پربرکت است.
زن حسود طاقت نیاورد و پرسید: چطوری؟
خوابگزار ادامه داد: همسایهات صاحب پسری میشود و او در آینده پادشاه این سرزمین میشود. چون ناف نشانه بزرگی و
سعادت است. حالا بدو برو و این خبر خوش را به او برسان.
زن حسود که از حسادت مثل سنگ سیاه شده و آتش حسادتش گل کرده بود، رو به خوابگزار گفت: ای خوابگزار! اگر ناراحت نشوی، میخواهم رازی را برای شما فاش کنم.
خوابگزار پرسید: چه رازی؟
زن حسود گفت: من به دروغ خواب خودم را به نام خواب همسایه برای شما تعریف کردم. چون فکر میکردم خوابی که دیده ام عاقبت خوشی نداشته باشد. بعد گفت: حالا من صاحب پسری میشوم و او واقعا به پادشاهی میرسد؟
خوابگزار خندید و گفت: ای زن! دیگر خیلی دیر شده و کاری نمیتوان کرد.
زن حسود با نگرانی پرسید: یعنی چه؟
خوابگزار گفت: خوابها را به نیت هرکس تعبیر کنی، خوب و بدش هم عاید همان شخص میشود و آن پسر در آینده به پادشاهی میرسد.
زن حسود غصهدار و غمگین به خانه اش برگشت.
روزها به زودی سپری شد و زن همسایه پسری به دنیا آورد و ماهها و سالها در یک چشم به هم زدن گذشتند، تا اینکه پسر بزرگ و بزرگ تر شد و به خاطر مهربانی و شجاعتش به پادشاهی رسید و سالهای سال به عدالت و مهربانی پادشاهی کرد.
زن حسود هم به خاطر حسادت و کوردلی، دستی دستی همسایهاش را به نان و نوایی رسانده بود، سالهای سال در آتش حسادت سوخت و رنج برد و هنوز هم که هنوز است در آتشی که خودش برافروخته بود میسوزد و رنج میبرد.
مدیر وبلاگ
بـــــــــــــــــــــــردبــــــار
نویسندگان وبلاگ
زمـــــــانـــــی
رفــــــــــیعـی
اســــــکندری